نوشته شده در تاریخ 95/11/9 ساعت 3:53 ص توسط سیدمهدی ملک الهدی
سید محمد حسن قاضی پسر آقای قاضی می گوید: یک بار پشت سر آقای قاضی حرکت می کردم، آن وقت خیلی جوان بودم،
یک آشیخی آمد پیش آقای قاضی و گفـت: از کجا معلوم حرف های تو درست است، من می خواهم از خود حضرت ولی
عصر(عج) بشنوم. فرمودند: خب برویم. ناگهان دیدم آثاری از شهر نیست و در بیابانی قدم می زنیم. از دور یک بلندی را
دیدم که یک عده ای می آیند و می روند. آن جا که رسیدیم، آن شیخ پشیمان شد و گفـت: نه من نمی خواهم. مرا برگردان.
آقای قاضی گفـت: توخودت اصرار داشتی برویم و ببینیم. شیخ گفـت: نه نمی خواهم و برگشتیم. دیدم همان مکان و همان
کوچه و همان شهر هستیم.