نوشته شده در تاریخ 95/11/9 ساعت 3:36 ص توسط سیدمهدی ملک الهدی
این داستان را حاج جواد سهلانی نقل کرده که مرحوم قاضی می گفـت: مدتی بود که
ناراحتی فکری برایم پیش آمده بود. غروب می رفـتم مسجد سهله و نماز
مغرب و عشا را می خواندم و به مسجد کوفه بر می گشتم. من وقـتی خواستم از
مسجد سهله بیرون بیایم، یک نفر از ملازمین مسجد مرا صدا کرد که: آقا! آقا
نرو، ولی من اعتنا نکردم و رفـتم. ده، بیست قدم که از مسجد دور شدم هوا طوفانی
شد، به طوری که دیگر جایی را نمی دیدم. برای همین داخل یک چاله
عمیقی افـتادم. خیلی وحشت مرا گرفـته بود. ترس از مار و عقرب و حیوانات. همان
لحظه حس کردم کسی به من گفـت: چی شد؟ از چی می ترسی؟ تو که
چیزیت نیست، تو که خوبی. وقتی طوریت شد آن وقت فکرش را بکن! آرام شدم. تیمم
کردم و وظایف قبل از خوابم را انجام دادم و همان جا عبا را کشیدم سرم
خوابیدم، چه خوابی، خوابی خوشمزه! نزدیکی های اذان قطرات باران روی عبایم ریخت
و بیدار شدم بعد تیمم کردم و نمازم را خواندم. بعد صدای حاج جواد
سهلانی را شنیدم. عصایم را از چاله بیرون آوردم تکان دادم و صدا زدم که من این جا
هستم بیا مرا در بیار... آمد و مرا در آورد و به مسجد برد و لباس هایم را
هم شست. بعد که به خودم آمدم دیدم آن ناراحتی فکری و گره ای که در ذهنم بوجود
آمده بود از بین رفـته و حل شده. گویی این اتفاق بهانه ای شده بود برای
آن که آن مشکل بزرگ تر حل شود.
برای همین ایشان می فرمودند که اگر مشکلی داری و به مشکل دیگری برخورد کردی
خیلی خودت را نباز! چرا؟ به جهت این که شاید همان مشکل، مشکل
گشایت باشد.