نوشته شده در تاریخ 95/10/30 ساعت 2:9 ع توسط سیدمهدی ملک الهدی
شهید باکری ششمین فرزند خانواده باکری بود. 18 ماه پس از تولد، مادر حمید در سانحه رانندگی از دنیا رفت. وی از دبیرستان فردوسی موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد و پس از قبولی در کنکور به پیشنهاد برادرش مهدی به سربازی رفت. پس از این حمید برای ادامه تحصیل ابتدا به ترکیه و سپس عازم آلمان و پیش پسردایی اش رفت. بعد از آن به پاریس، محل اقامت امام مراجعت کرد و از آنجا عازم سوریه و لبنان شد و دوره آموزش نظامی را در این کشورها گذراند. با بازگشت امام خمینی به وطن، به ایران بازگشت و پس از گذراندن دورانی در سپاه، شهرداری و جهاد سازندگی، در شهریور 1361 رسماً لباس سپاه را به تن پوشید و از آن به بعد همیشه در جبههها بود.
راننده ایفا
حمید به راننده ایفا گفته بود: «چرا ماشین را این طوری از توی دستانداز میبری؟ داغون میشه مرد حسابی!» راننده شاکی شده بود. بیل برداشت و میخواست با بیل حمید را بزند. سریع دست راننده را گرفتم و گفتم: «داری چی کار میکنی؟» گفت: «میخوام زبون این زبوندراز رو قیچی کنم.» وقتی به او گفتم برای کی چوب کشیده، نگران شد و حسابی به هم ریخت و به دست و پا افتاد. حمید آمد صورتش را بوسید و گفت: «الله بندهسی! من فقط برای خودت گفتم که امانت مردم دستته.» باز هم صورت راننده را بوسید و گفت: «حالا عیبی نداره، برو سرکارت، ما رو هم دعا کن!»
همان چهار سال
همسر شهید حمیدباکری، خانم «فاطمه امیرانی» در مورد زندگیاش با حمید میگوید: باورتان میشود من کسی باشم که به جواب خواستگاری حمید خیلی جدی و حتی با سنگدلی تمام گفته باشم نه!؟ یا کسی باشم که وقتی خبر شهید شدنش را شنیدم، گفته باشم بهتر!؟ تا همه چیز به ثانیهای بگذرد و حالا بله، حالا اعتراف میکنم، من تمام زندگیام را مدیون همان چهار سالیام که در خانه به دوشیها و تهمتها و تنهاییها و زیر آتش عراقیها، کنار حمید بودهام؟
إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ
پسردایی حمید درباره دوران اقامت حمید در آلمان میگوید: حمید روی تابلویی نوشته بود: «ان ربک لبالمرصاد» و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف میزد، مگر حرفهای جّدی. در نوشتههایش خواندم: «برای فراز از گناه، با خواند قرآن، نماز، مطالعه و ورزش خودت را مشغول کن.» خودش میگفت: «قبل از سفر به آلمان، حساب خودم را با خودم تصفیه کردم. برای بازبینی و شناخت عمیق در اعمال، آنچه از خود میدانستم را به روی کاغذ آوردم، تا با تجزیه و تجلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در مجیط خارج امکان چه خطراتی برای من هست و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم.»
درد را فراموش کردم
عصر یکی از روزهای عملیات خیبر بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من مجروح شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت میکرد. یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سریع وضو گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت فاجعه اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز میخواند که من دردم را فراموش کرد و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی برانکارد گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه میکردم.
«لااله الا الله»
یک بار داشت از خاطرات شناسایی میگفت. از چای و نان پختن در قایق صحبت میکرد که ناگهان به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه سکوت، آهی کشید و سرش را تکان داد و گفت: «از فرزندانم خبری ندارم.» هنوز حرفش تمام نشده بود که گفت: «لااله الاالله».
پس از شهادتش، همسرش گفت: «نگران بچههایش بود. چون دو روز قبل از عملیات به منزل تلفن کرده بود و من متأسفانه در خانه نبودم و بچهها را به بیمارستان برده بودم و همسایهمان به او گفته بود بچههایت مریضاند.» او نگران احسان وآسیهاش بود، اما این قدر این مرد به خدا نزدیک بود که با گفتن «لا اله الاالله» دلش آرام میگرفت.
آدم عاقل
به حمید التماس می کردم که مرا هم با ماشین اداری ببرد به جایی که محل کار هردویمان بود. من توی بسیج بودم. خانه ما جایی بود که باید 20 دقیقه پیاده می رفتیم تا به جاده برسیم. حمید فقط مرا تا ایستگاه می رساند و خیلی جدی می گفت: «پیاده شو فاطمه! با ماشین راه بیا!» می گفتم: «من که از بسیج حقوق نمی گیرم، فکر کن روزی یک تومن به من حقوق می دی. این یک تومن رو بذار به حساب کرایه ماشین.» می گفت: «ما نباید باعث بشیم مردم به غیبت و تهمت بیفتند. آدم عاقل هیچ وقت اجازه نمی ده کسی به او تهمت بزنه. ما هم ناسلامتی آدم عاقلیم دیگه، نیستیم؟» (همسر شهید)
هیچ کاره
دنیا اصلا برایش ارزشی نداست و به هر چیز دنیایی که فکرش را میشود کرد، میخندید و بیشتر از همه به پست و مقام. همیشه میگفت: «من فقط یک بسیجیام.» یک بار که حمید از عملیات برگشته بود من نتیجه را جویا شدم. او خیلی کلی صحبت کرد و گفت: «بچهها رفتند، گرفتند، آمدند» گفتم: «پس تو آنجا چه کارهای؟» گفت: «من؟ هیچ کاره، من فقط با یک دوربین مواظب بچهها هستم ک راهشان را عوضی نروند. من داخل هیچ کدام از اینها نیستم.» (همسر شهید)
اردن را دور زدیم
در اولین ساعت عملیات خیبر، حدود900 نفر به اسارت درآمدند. در بین این اسیران، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت، بود. حمید خطاب به آنها گفت: «مواظب خودتان باشید. اگر قصد فرار یا کار دیگری را در سر داشته باشید، همه تان را به رگبار میبندیم.» سرتیپ عراقی پرسید: «شما چطور به این چا آمدید؟» حمید شوخی، جدّی به او گفت: «ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به اینجا آمدهایم.» سرتیپ عراقی مجدداً پرسید: «پس آن نیروهایی که از روبرو میآیند از کجا آمدهاند؟» حمید با دست به زمین اشاره کرد و گفت: «از زمین روئیدهاند.» این جا بود که چشمهای فرمانده عراقی داشت از حدقه بیرون میزد.
مأموریت شهادت
حمید در غروب خونین 3 اسفند 1362 خوشحالی زائدالوصفی داشت. همرزمانش را در آغوش میکشید و نغمه سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه میکرد. او در آن روز، بادگیری صورتی به تن داشت. پس از این بچهها را جمع کرد و این طور سخن گفت: «برادرانم! این مأموریت که قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید. بقای جامعه اسلامی ما در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر در چنین شرایطی از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعی خواهد بود.»
مرد حماسهساز
در عملیات خیبر، عراق که زخم خورده بود، با آتش تهیه بسیار شدیدی که میتوان گفت در یک دقیقه، به چهل هزار گلوله توپ و خمپاره میرسید، به پل و اطراف پل که حمید و نیروهایش آنجا مستقر بودند، شلیک میکرد. که ناگهان گلوله خمپارهای به حمید اصابت کرد و افتاد و پس از چندی به دیدار معبود شتافت. هیچ کس رمق نداشت. همه غمگین و افسرده بودند و به پیکر پاک و مطهر و سرد شده فرمانده شهیدشان، که به آرامی روی پل خفته بود، چشم دوخته بودند. هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیدادند. حمید باکری که در جزیره، حماسهها آفریده بود و باید گفت که او و دیگر یارانش برای فداکاری و ایثار آفریده شده بودند و برای فداکاری میزیستند، به لقاءالله پیوست.
«انا لله و انا الیه راجعون»
بی سیم چی حمید به گوش کرد و گفت: «آقا حمید شهید شده.» آقا مهدی (باکری) یکی از بچهها را فرستاد، ببیند درست میگوید یا نه. آمد و گفت: «درسته، شهید شده. الان هم زیر پل مانده.» آقا مهدی گفت: «انالله و اناالیه راجعون. خودت دادی، خودت هم گرفتی. فقط شکرت!» بچهها اصرار داشتند بروند جنازه را بیاورند، اما آقا مهدی گفت: «اگر میروید جنازه همه بسیجیها را بیاورند، میتوانید جنازه حمید مرا هم بیاورند. نمیتوانم ببینم چند نفر دیگر به خاطر حمید شهید شوند.» دلیل آوردند، گفتند زن دارد، بچه دارد، چشم به راهند. که آقا مهدی گفت: «آنها با من، خودم جوابشان را میدهم.»
نحوه شهادت
بار آخر که رفتیم ارومیه، تا رسیدیم، حمید رفت مجلس شهید، گفتم: «این چند روزم که اومدی، باز بلند میشی میری مجلس شهید؟» گفت: «باید برم به مردم بگم بچههاشون چطور شهید شدند. حالا که نتونستم جنازههاشون رو بیاریم، تنها کاری که از دستمون برمیاد، فقط همینه.»
اوایل شهید شدنش، خیلی گریه می کردم. یک شب به خوابم آمد و گفت: «چی شده عزیزدلم؟ چرا این قدر بی تابی می کنی؟» گفتم: «می خوام بدونم چطور شهید شدی؟» گفت: «تو هم به چه چیزهایی فکر میکنی.» گفتم: «فقط میخوام بدونم.» به پیشانیاش اشاره کرد و گفت: «یک ترکش فسقلی آمد و خودر این جا و شهیدم کرد، همان لحظه!» (همسر شهید)
سالهای بعد از جنگ
شهید حمید باکری، جانشین لشکر 31 عاشورا، دارای بصیرت منحصر به فرد و خاصی بود. نمونهای از این بصیرت، ترسیم سالهای بعد از جنگ است که او به گونهای جالب، آن را عنوان کرده است: «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت، زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود و رزمندگان امروز سه دسته میشوند: دستهای به مخالفت با گذشته خود برمیخیزند و از گذشته خود پشیمان میشوند. دستهای راه بیتفاوتی را بر میگزینند و در زندگی مادی غرق میشوند و همه چیز را فراموش میکنند. دسته سوم به گذشته خود وفادار میمانند و احساس مسئولیت میکنند که از شدت مصائب و غصهها دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به ختم نخواهند شد و جزو دسته سوم ماندن، بسیار سخت و دشوار خواهد بود.»