بازدید امروز : 94
بازدید دیروز : 50
کل بازدید : 348349
کل یادداشتها ها : 1747
ای باب الحوائج، یا جواد الائمه!
ای بهارِ نُهُم، تو را شهید کردند؛
در حالی که هنوز بیش از 25 گُل در باغِ عمرت شکوفا نشده بود
|
غروب شفق گون نهمین آفتاب ولایت را تسلیت عرض می کنیم
|
شهادت مظهر جود و سخا و علم و معرفت،
امام جواد(ع) تسلیت و تعزیت
|
شهادت غریبانه ی امام مسموم،
جواد مظلوم(ع) بر شما تسلیت باد
سلام بر امام جواد (ع)
که «جود» ، قطره ای بود در پیشانی بلندش
و «علم» ، غنچه ای بود از گلستانِ وجودش
و «حلم» ، گوهری بود از گنجینه فضایلش
|
سلام بر امام جواد(ع) که 25 سال، خورشید فضیلت را رویاند
و شکوفاند و خود، فروزان تر از خورشید تابید و درخشید
|
ستاره جوان آسمان ولایت ،
با غروب سرخش، زمین را از داغ فراق پیر خواهد کرد
ای شیعه بزن ناله و فریاد امشب
از غربت آن غریب کن یاد امشب
مسموم شد از زهر، جواد بن رضا
در حجره ی در بسته ی بغداد امشب
|
یاجواد الائمه! ای خورشید عشق
ای مولای جوان من، چه زود غروب کردی!
|
گشته عالم غرق ماتم در عزاى جوادالائمه
کرده زهرا ناله بر پا از براى جوادالائمه
شد ز بیداد، شهر بغداد کربلای جواد الائمه
یوسف زهرا به سن نوجوانى گشته مسموم
مى دهد جان در میان حجره ى در بسته مظلوم
|
ابن الرضا به حجره غریبانه جان سپرد
او شمع جمع بود و چو پروانه جان سپرد
مسموم شد ز زهر جگر سوز اُمّ فضل
از روی شوق در ره جانانه جان سپرد
می زنم امروز در کوی توَلاّیت قدم
تا بگیری دست این افتاده را فردا جواد
در گلستان محمد، نخل سرسبز رضا
میوه قلب علی، ریحانه زهرا جواد
|
سلام ما به رخ انور امام جواد
درود ما، به تن اطهر امام جواد
غریب بود و غریبانه جان سپرد و نبود
کسى به وادى غم، یاور امام جواد
|
خورشید سپهر عدل و داد است جواد
سر لوحه دفتر رشاد است جواد
در جود و سخا کسی به پایش نرسد
چون مظهر جود حق جواد است، جواد
مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت
آن مظهر داد، تاب بیداد نداشت
می خواست که فریاد کند تشنه لبم
از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت
در میان حجره یا رب کیست غوغا میکند
شکوه زیر لب ز بی رحمی دنیا میکند
همسرش از فرط شادی و شعف کف میزند
زین عمل خود را به عالم خوار و رسوا میکند
این آمریکایی 48 ساله متولد سال 1969 میلادی بوده و مدتی را نیز با درجه ستوانی در یگان عملیات ویژه نیروی دریایی آمریکا موسوم به "سیلز" طی کرده است. این نظامی سابق آمریکایی با راه اندازی شرکت خصوصی امنیتی بلک واتر خود را تبدیل به یک چهره شناخته شده در رسانه های جهان کرد. مزدوران این شرکت در چندین مورد کشتار بی رحمانه مردم عراق دخالت داشتند و در نهایت با آشکار شدن این ماجراها، نام بلک واتر به عنوان یک شرکت خصوصی آدم کشی در جهان شناخته شد.
این شرکت در سال 1997 میلادی بنیانگذاری شد و البته در حال حاضر به اسم Academi به فعالیت خود ادامه می دهد. شرکت بلک واتر در سال 2010 میلادی به تعدادی از سرمایه گذاران خصوصی فروخته شد و به از نظر حقوقی، از آن تاریخ اریک پرنس دیگر در این شرکت فعالیتی ندارد. اما در سال 2010 میلادی اریک پرنس به امارات متحده عربی را رفت تا یک ارتش کوچک 800 نفره از مزدوران خارجی را برای این شیخ نشین حاشیه خلیج فارس تشکیل بدهد.
نکته جالب در اینجاست که در حال حاضر اریک پرنس مدتی از زمان خود را در آمریکا و مدتی از سال را در ابوظبی به عنوان محل زندگی سر می کند.
بر اساس گزارش نیویورک تایمز و صحبت های نویسندگان آن با برخی از مسئولین سابق این پروژه و کلمبیایی های حاضر در این برنامه، این نیرو صرفا یک یگان ضد شروش یا ضد تروریستی نبوده و اماراتی ها از همان ابتدا تفکرات بسیار بلند پروازانه ای برای این یگان در سر داشتند. بر این اساس، یگان مورد نظر برای اموری مثل کنترل شورش، جنگ شهری، حفاظت از خطوط انتقال نفت، حفاظت از مواد رادیواکتیو و تاسیسات اتمی و همچنین نابود کردن نفرات و تجهیزات دشمن آموزش دیده و حتی بر اساس اطلاعات منتشره توسط نیویورک تایمز، مقامات اماراتی توهماتی درباره استفاده از این یگان برای حمله و تصرف جزایر ایرانی در خلیج فارس که با ایران بر سر مالکیت آن اختلاف داشته، مطرح کرده بودند.
مادر شهید اندرواژ در واکنش به خبر شناسایی پیکر فرزندش با شکر به درگاه خداوند گفت: تمام شهدایی که پیکرشان به میهن ما برگشت فرزندان من هستند و من این شهید را در راه خدا دادم و با او معامله کردم.
بعد از 31 سال پیکر پاک و مطهر شهید حجتالاسلام مهدی اندرواژ از شهدای مفقودالاثر شهر بردستان شناسایی شد.
ظهر امروز جمعی از مسؤولین شهرستان امروز با حضور در منزل مادر شهید اندرواژ خبر شناسایی پیکر مطهر شهید را به وی رساندند.
امام جمعه موقت بندر دیّر در این دیدار با تبریک و تسلیت به خانواده معظم این شهید و مردم شهرستان دیّر اظهار داشت: عزت، اقتدار ملت به برکت خون شهداست و این عزیزان با خون خود عزت ملی را تأمین کردند.
حجتالاسلام ابراهیم بحرانی با اعلام این که مردم قدرشناسی خود را با حضور گسترده در مراسم تشییع و خاکسپاری این شهید نشان دهند، بیان کرد: پیکر این شهید دلهای ما را کربلایی و فضای شهر ما را به یاد دوران دفاع مقدس معطر خواهد کرد.
مادر شهید اندرواژ در واکنش به خبر شناسایی پیکر فرزندش با شکر به درگاه خداوند گفت: تمام شهدایی که پیکرشان به میهن ما برگشت فرزندان من هستند و من این شهید را در راه خدا دادم و با او معامله کردم.
شهید حجتالاسلام مهدی اندرواژ فرزند غلامحسین در خانوادهای متعهّد و متدیّن در شهرستان دیر دیده به جهان گشود.
وی در کنار تحصیل علوم متداول، با عشق خدمت به اسلام به فراگیری علوم حوزوی همت گماشت.
در طول دوران دفاع مقدس و روزهای خدایی عشق و حماسه و شهادت و ایثار بارها به جبهه رفت و در کنار تبلیغ و ارشاد به عنوان رزمنده و مبارزی نستوه و خستگیناپذیر به انجام وظیفه پرداخت.
سرانجام در تاریخ 65/10/4 در منطقهی عملیاتی "امالرصاص" هنگام عملیات کربلای 4 سرمست از شمیم شهادت و نسیم وصل جانان شربت شهادت نوشید و به خیل عاشقان الله پیوست.
بنابر این گزارش پیکر مطهر این شهید روز 31 مردادماه همزمان با سالروز شهادت امام محمدتقی(ع) در گلزار شهدای بردستان خاکسپاری می شود.
گفتنی است شهیدان سید محمد پوزش، حجتالاسلام مهدی اندرواژ و سید عبدالحسین موسوی کراماتی، سه شهید مفقودالاثر شهر بردستان هستند که از این سه، پیکر مطهر شهید اندرواژ شناسایی شده است.
«خیابان تبریز» عنوان کتاب میثم رشیدی مهرآبادی درباره زندگینامه و خاطرات معلمی شهید قدرتالله چگینی است که از شهدای قرآنی کشورمان به شمار میآید.
طلیعه این کتاب با فرازی از دعای کمیل آغاز شده است که «خداوندا زبانم را به یادت گویا گردان و قلبم را به دوستیات بیقرار و شیدا ساز و با اجابت زیبایت بر من منت گذار.» نویسنده این کتاب را به شهدای ترور تقدیم کرده است و آن را پیشکشی برای روح فرمانده گروه فدائیان اسلام، شهید سیدمجتبی هاشمی که به دست عوامل ترور به شهادت رسید قرار داده و نوشته است؛ «ارزانی مادر شهید جاویدالاثر ترور، شاهرخ طهماسبی که جوان او را در خانه تیمی شکنجه دادند، شهید کردند و در مکانی نامعلوم به خاک سپردند.»
فهرست عناوین فصلهای این کتاب عبارتند از: کودکی و جوانی، دوران انقلاب، دوران تبعید، حال و هوای معلمی، پس از پیروزی، ترور و شهادت، سخنرانیهای شهید و وصیتنامه شهید.
رشیدی در مقدمه این اثر آورده است: «از شهادت قدرتالله چگینی آن قدر میگذرد که خاطرات زندگی با او در ذهن شاگردان و دوستانش به اندازه کافی کمرنگ شده باشد؛ اما او در دل اطرافیانش نهالهایی کاشته بود که هنوز هم بارور و پویاست. زندگی این معلم مثل کتابهایی که تدریس میکرد، واقعی و باورپذیر است. آن قدر روان و بیپیرایه زندگی کرد که میشود به آسانی از او الگو گرفت و آن قدر ناگهانی پر کشید که داغش هیچ گاه کهنه نمیشود.»
زادروز این اثر را باید در روز 17 مردادماه اعلام کرد که در همین روز نیز در فرهنگسرای رسانه رونمایی شد. شهید چگینی که از معلمان قرآن کریم بود، در تیرماه سال 26 پا به گیتی گذاشت و در کوچه پس کوچههای جنوب قزوین رشد کرد و بالید. در هفت سالگی خواندن نماز را آغاز کرد و مشوق برادرش به خواندن نماز و گرفتن روزه بود. دلبستگی به نماز اول وقت، ویژگی بارز این شهید قرآنی بود. همیشه پیش از نماز، اذان و اقامه میگفت و محال بود بدون انجام این دو مستحب قامت ببندد.
قدرتالله در سن 12 سالگی دچار بیماری شد و دکتر از بازگشت سلامتی او اظهار ناامیدی کرد. او را به خانه بردند و انتظار مرگش را میکشیدند تا اینکه به لطف خداوند، شفا گرفت تا رسالت خود را در ساحت قرآن کریم به انجام برساند.
در دوران رژیم پهلوی که برخی از بانوان بیحجاب یا بدحجاب بودند، جلسات قرآن برپا میکرد. مجرد و جوان بود، ولی هیچ گاه به صورت بانوانی که با شکل و ظاهری متفاوت در این جلسات حاضر میشدند نگاه نمیکرد. رعایت حدود الهی از ویژگیهای دیگری بود که برای قدرتالله اهمیت خاصی داشت و پس از ازدواج، جلسات تفسیر قرآن بانوان را به همسرش سپرد.
شهید چگینی حتی در مسائل خصوصی زندگی خود نیز مسائلی را رعایت میکرد که شاید دیگران از آن غافل بودند. او برای تهیه مایحتاج خود و خانوادهاش از مغازهدارانی خرید میکرد که متدین و انقلابی بودند. اگر مغازهداری را نمیشناخت، ابتدا با او صحبت میکرد یا درباره او به تحقیق میپرداخت تا وی را شناسایی کند و بعد از او خرید میکرد. گاهی مجبور بود برای خرید یک کالای بسیار ساده چندین خیابان دورتر از منزل برود.
دوران سیاه ستمشاهی اوج ذلت بود. در این میان، بازار اجناس و وسایل ساخت کشورهای غربی و آمریکایی هم داغ شده بود. شهید چگینی همیشه تاکید داشت که «من که معلم شما هستم از لباسم گرفته تا بقیه وسایل منزلم تولید داخل کشور است.» به دیگران تاکید میکرد که برای اینکه تولید داخل کشور تقویت شود و کارگران زحمتکش کارخانهها انگیزه تولید و کار داشته باشند، هیچ گاه به سمت محصولات خارجی نروید.
هنگامی که شهید قرآن به دست میگرفت، حالات و رفتارهایش پس از هر آیه تماشایی بود؛ مثلاً وقتی آیات مربوط به عقاب و عذاب الهی را میخواند به شدت منقلب و گریان میشد و یا وقتی آیات نعمات الهی را قرائت میکرد به وجد میآمد و با شور و حرارت خاصی حرفهایش را ادامه میداد. این نوع رفتار و تفسیر قرآن نه فقط باعث میشد که صحبتهای او بر دل مردم بنشیند، بلکه همه متوجه میشدند که او یک انسان متقی و عامل به قرآن کریم است. او حتی در برخورد با مخالفانش هم چنان با خونسردی و سعه صدر رفتار میکرد که معمولاً آن شخص، شیفته رفتارش شده و جذب او میشد و بین آنها رابطه دوستی شکل میگرفت. زبان و بیان نرم و شیرین او پایههای اعتقادی مردم را محکم و آنها را به دین و انقلاب علاقهمند میکرد.
این کتاب در 136صفحه، در شمارگان پنج هزار نسخه و به بهای هفت هزار تومان توسط نشر مجنون منتشر شده است.
سهراب تاجگردون در مراسم حضور پدر شهید "کمال کورسل" در گلزار شهدای قم، با اشاره به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» عنوان کرد: مصداق روشن اینکه خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید "شهیدان زنده اند" شهید کورسل و حضور امروز خانواده او بر مزارش است؛ پدر شهید میگفت ما نیامدیم شهید ما را آورد.
مدیرکل بنیاد امور بین الملل بنیاد شهید و امور یثارگران با بیان اینکه شهید کورسل متولد فرانسه بوده است، ادامه داد: شهید تا 15 سالگی مسیحی و در این سن از طریق پدر به اسلام مشرف میشود، وی در سال 62 بواسطه گوش دادن به ترجمه نوارهای سخنرانیهای امام خمینی(ره) با آرمان های امام آشنا و شفیته ایشان و راه امام میشود.
وی افزود: شهید کورسل با حضور در دعاهای کمیل دانشجویان مسلمان پیرو خط امام به امام علی(ع) علاقهمند و شیعه میشود و بلافاصله به ایران عزیمت و در مدرسه حجتیه مشغول تحصیل حوزوی میشود.
تاجگردون افزود: "کمال کورسل" در سال 63 علی رغم تمام محدودیتهای امنیتی که برای اعزام افراد غیر ایرانی وجود داشت، به هر ترفند و با اصرار فراوان از طریق لشکر بدر به جبهه رفت و در عملیاتهای کربلای 3، کربلای 5، والفجر و مرصاد حضور داشت.
وی با ابیان اینکه "کمال کورسل" در عملیات مرصاد به شهادت نائل شد، اضافه کرد: چند ساعت قبل از شهادت وی به همراه همرزمانش در محاصره دشمن بودند و گرسنگی و تشنگی فشار آورده بود که شهید برای همرزمانش سخنرانی و به آنها میگوید ما اکنون امام حسین(ع) را درک کردیم و حسینی شدیم، وی پس از این زمزمهها با اصابت گلوله آر پی جی به شهادت میرسد.
اگر اشتباه نکنم در هجده سالگی ازدواج کردید؟
بله؛ همین طور است. هجده سال و چندماه...
آماده ازدواج بودید یا خیلی ناگهانی وارد دنیای تأهل شدید؟
همیشه طلبش را داشتم؛ طلب مسیر زندگی مهدوی را. مرتب سر نماز دعا میکردم و از خداوند میخواستم کسی را در زندگی من قرار بدهد که حضرت زهرا(س) تاییدش کرده باشد. عجیب روی این دعا اصرار خاصی داشتم و همیشه هم از خدا آن را میخواستم. هرچند برای این طلب زمان تعیین نکرده بودم؛ ولی خدا لطف کرد و خیلی زود مرا به خواسته و آرزویم رساند.
و آقا محسن شد اجابت آن خواسته و آرزویتان؟
بله و جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب میکرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژهای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواجمان احساس کردم.
جای دیگری هم متوجه ارادت ایشان به حضرت زهرا (س) شده بودید؟
آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب میکرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب میکنید، یعنی دلتان میخواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما ...؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط گمنامیاش را میخواهم.
خب برویم سر موضوع آشنایی. گفتهاید آشناییتان با آقا محسن از مؤسسه شهید کاظمی بوده است!
بله، هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.
پس قبل از اینکه ازدواج کنید، همراه و هم مسیر بودهاید!
همراه و هم مسیر بودیم؛ ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچههای مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.
و شما متوجه این قصد آقا محسن شدید؟
نه! فقط روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سال های ابری» را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانوادهشان به خواستگاری من آمد.
یعنی همه چیز از مؤسسه شهید کاظمی شروع شد!
بله دقیقا و ما خیلی شهدایی به هم معرفی شدیم.
چطور با مؤسسه شهید کاظمی آشنا و مرتبط شدید؟
خیلی اتفاقی. آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس میرفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط میشد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.
عمده فعالیت مؤسسه شهید کاظمی چیست؟
مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخش های مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروههای جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت میکند.
فعالیت آقامحسن در کدام بخش مؤسسه شهید کاظمی بود؟
آقا محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه میرفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست میآورد، برای اردوهای جهادی کنار میگذاشت.
خب از شب خواستگاری بگویید... مثل همه خواستگاریهای معمول بود یا تفاوتی داشت؟
شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرفهای خاص خاص میزنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفألهایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، میگفت. میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفألهای زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.
آن آیهها و تفألها یادتان هست؟
بله؛ یکی از آن تفألها که این روزها به حکمت آن پی بردهام، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه 68 سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیدهام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.
شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند؟
بله آن شب هم به قرآن تفأل زدند که اینبار آیه 31 سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را میخواهم. شما میتوانید اینطور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جوابشان گفتم بله.
خواسته دیگری هم از شما داشتند؟
گفتند من سر سفره شهدا نشستهام و در مسیری قدم گذاشتهام که دلم می خواهد با همسرم آن را ادامه بدهم. همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما می توانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من میشوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی... صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.
یعنی فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردید و جوابتان را همان موقع دادید؟
بله؛ جواب مثبت دادم.
چه شاخصهای در وجود آقا محسن دیدید که جذب و مصمم به انتخاب ایشان شدید و آنقدر زود جواب بله دادید؟
فقط و فقط میتوانم بگویم ایمانشان. چون موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، میتوانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود.
پیشینه فکری یک دختر هجده ساله چه میتواند باشد که شخصی مثل آقامحسن را برای همسری انتخاب کند؟
صد در صد که خانواده نقش مهمی در این پیشینه داشت؛ اما حضور در مؤسسه شهید کاظمی و فعالیتهای فرهنگی هم به نوبه خود بیتأثیر نبوده است.
در مورد مهریه هم در آن جلسه صحبت شد؟
بله، آقا محسن از من در مورد مهریه پرسیدند و اینکه نمیتوانند متعهد به مهریه بالا شوند. گفتند اگر مهریه 14 سکه باشد، خیلی راضیام و البته دلم میخواهد حضرت زهرا(س) هم راضی باشند. من در جوابشان گفتم نگران نباشید؛ خوشحالتان میکنم.
و چطور خوشحالشان کردید؟
روزی که برای مهربرون بنده آمدند هیچ کسی اطلاع نداشت قرار است چه مهریهای گرفته شود. من در همان جلسه برگهای که از قبل نوشته بودم را به پدرم دادم و گفتم این را بخوانید. من این مهریه را میخواهم.
روی آن برگه چه مقدار مهریه نوشته بودید؟
مهریه ای که من نوشته بودم، یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، 12 شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)، 14 مثقال نمک به نیت نمک زندگی، 124 هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه برای همسرم بود.
و حفظ کردند کل قرآن را؟
بیشترش را حفظ بودند. صلواتها را هم فرستادند. ولی خب دفعه اولی که خواستند به سوریه بروند؛ من کل مهریهام را به آقامحسن بخشیدم. چون ارزشش برای من بیشتر از این حرفها بود.
از نظر ایمانی و اعتقادی شما بالاتر بودید یا آقامحسن؟
از هرنظر و در هر زمینهای که بخواهیم حسابش را بکنیم، آقامحسن معلم بنده و یک الگوی به تمام معنا برای من بود.
معلمی بود که شما را با خودش بالا بکشد؟ یعنی رشدتان بدهد؟
اگر بالا نکشیده بود، قطعا من امروز این صبر را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع تعصبات خاص نسبت به من نشان نمیداد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد میکرد. مثلا در مورد حجاب، زیباییهای آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها نباید صرفهجویی کرد؛ بلکه باید بهترین چادرها را خرید و سر کرد.
از کی آقا محسن معروف شد به یک جهادگر و پا در میدان جهاد گذاشت؟
آقا محسن از همان سال 85 یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند کار جهادی را شروع کرد. او از همان سال ها دغدغه کارهای فرهنگی را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبتهای رهبر انقلاب دغدغه خاصی داشت و شبهایی بود که تا صبح بیدار میماند، کتاب میخواند و روی بیانات حضرت آقا کار میکرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال تلگرامیشان میگذاشت.
پس آقامحسن به نوعی در فضای مجازی هم جهادگر بودهاند؟
بله؛ این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، میگفت مقام معظم رهبری وقتی که فرمودهاند: «جواب کار فرهنگی باطل ، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند. ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم.
چه شد که به عضویت در سپاه پاسداران درآمد؟
پیشنهاد رفتن و عضویتشان در سپاه از طرف من بود. من از آقا محسن خواستم که این لباس مقدس و باارزش را به تن کند.
با چه هدف و انگیزهای این انتخاب را پیش روی همسرتان گذاشتید؟
چون آقامحسن از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برای ایشان به دنبال داشته باشد، خیلی اتفاقی به این فکر افتادم که پیشنهاد رفتن و پیوستن به سپاه را به او بدهم. برای همین بود که یک بار از آقا محسن پرسیدم دوست دارید وارد سپاه بشوید و این شغل را انتخاب کنید؟ ابتدا گفتند باید فکر کنم اما بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، جوابشان نسبت به پیشنهاد من مثبت بود و گفتند که بله من مشتاقم و مسیرم را پیدا کردم. بعد هم رفتند دنبال کارهای استخدام و از سال 93 عضو رسمی این نهاد شدند. آن موقع هنوز در دوران عقد بودیم.
پس به راحتی با پیشنهاد شما موافقت کردند؟
بله؛ فقط آقا محسن گفت از من خواستهاند هرجایی که حرف اسلام باشد باید برای دفاع از اسلام بروم. شما با این موضوع مشکلی ندارید؟ گفتم نه مشکلی ندارم. و واقعا هم مشکلی نداشتم، چون قول داده بودم و مطمئن بودم این راه محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت میرساند.
و از چه زمانی طالب رفتن به سوریه شد؟
زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد، تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقا از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگیاش رفتن به سوریه شد. بیقراریهای محسن برای رفتن به سوریه درست از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر 8 نجف اشرف آغاز شد. آن موقع لشکر 4 شهید مدافع حرم داده بود.
چطور متوجه بیقراریاش شده بودید؟
مدام در خانه ما حرف از شهدای مدافع حرم بود؛ حرف رفتن به سوریه و چشم به راهی محسن برای اینکه نوبت به او برسد. خیلی ناآرامی میکرد؛ آنقدر که من را هم ناآرام کرده بود. گریه میکرد و میگفت نکند من این فرصت را از دست بدهم و سفره شهادت جمع بشود.
از چه زمانی این شور رفتن در آقا محسن شدت گرفت؟
از زمانی که پیکر شهید علیرضا نوری را آوردند. از آن موقع بود که محسن نه دیگر روحش پیش ما بود نه جسمش.
عکس العمل شما در مقابل این بیقراری آقامحسن برای رفتن چه بود؟
همیشه میگفتم، صبر کنید ان شاءالله رزق و روزیتان میشود.
و اولین باری که سفر سوریه رزقش شد، کی بود؟
چند روز قبل از محرم 94 بود.
چه حسی داشت از اینکه به آرزویش رسیده بود؟
از اینکه بالاخره اسمش درآمده بود و با رفتنش موافقت شده بود، خیلی خوشحال بود آنقدر که با وجود بارداری من، ذرهای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد و راهی سوریه شد و حتی از من خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداریام با رفتنش مخالفت کنند.
در سفر اول چه مدت سوریه ماند؟
سفرشان 45 روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود.
از حال و هوای بعد از بازگشت آقا محسن بگویید. آرامتر شده بود یا بیتابتر؟
بهتر است بگویم بیتابتر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمیاش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان میآورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است. همیشه میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم.
شهادت کدام رفقایش را دیده بود؟
در آن سفر، لشکر 8 نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیکتری داشت.
بعد از برگشت از سوریه، برخورد اولش با شما چطور بود؟
بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراریهای محسن که البته اینبار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد. نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه... خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد.
و دومرتبه کی اعزام شد؟
27 تیر 96 برای بار دوم عازم سوریه شد.
بار دوم راحتتر رفت یا بار اول؟ به هرحال آقا محسن اینبار صاحب یک فرزند هم شده بود!
فکر کنم بار دوم. اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرفهای قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقتها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث میشود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.»
هیچ وقت نگفتید نرو؟
نه! هیچ وقت! همیشه سعی کردم مشوق اصلیاش در این راه باشم. بار دوم حتی ساک سفرش را خودم بستم و اتکتی که روی آن نوشته بود، «جون خادم المهدی» را به لباسش زدم.
تهیه این اتکت خواسته خودش بود یا شما؟
چندماه پیش با هم رفته بودیم اصفهان که این اتکت را داد برایش نوشتند. وقتی آماده شد با خوشحالی نشانم داد و گفت: «قشنگه؟»، گفتم: «بله اما به چه دردتان میخورد؟»، گفت: «یک روزی نیازم میشود.» تا اینکه موقع رفتنش به سوریه خواست آن را بر روی لباسش بزنم.
فکر میکنید شاخصترین خصیصه اخلاقی در وجود آقامحسن که او را قابل فیض شهادت کرد، چه بود؟
ایمان قوی، ارادتش به حضرت زهرا (س) و احترام به پدر و مادر...
احترام به پدر و مادر را در آقا محسن چطور دیدید؟
همیشه دست پـــــدر و مـــادرش را می بوسید. حتی نذر کرده اگر دومرتبه قسمتش شد برود سوریه، پای پدر و مادرش را ببوسد که در فیلمی که از او منتشر شد همه دیدیم این کار را هم کرد. من در این مدت چهار پنج سالی که با ایشان زندگی کردم، یک بار کوچک ترین بیاحترامی را از طرف آقا محسن نسبت به پدر و مادرش ندیدم. نه فقط پدر و مادر خودش که حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این بزرگمنشی و احترام را داشت.
آخرین باری که با آقا محسن صحبت کردید، کی بود؟
یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم، باشم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا(س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندینبار دلتنگیاش برای من و علی را هم ابراز کرد.
عکس العملش در مقابل دلتنگیهای شما چه بود؟
همیشه خودش برای من از خدا صبر میخواست و میگفت سعی کن در دلتنگیهایت به یاد مصیبتهای حضرت زینب(س) باشی و قرآن زیاد بخوانی. میگفت جهاد شما هم جهادی در راه خداست پس آرام باش و بیتابی نکن و سعی کن در این راه رضای خدا را کسب کنی.
خواب چنین روزی را میدیدید؟ اینکه در این سن کم همسر شهید شوید و آخر این راهی که آقا محسن میرود ختم به شهادت باشد؟
من و همسرم مشتاق شهادت بودیم و برای رسیدن به آن عهدهایی با هم بسته بودیم. اینطور بگویم که ما هدف زندگی مشترکمان این بود که ختم به شهادت بشود. البته زمان خاصی برایش تعریف نکردیم؛ ولی همیشه دنبالش بودیم.
و امروز از اینکه همسرتان رفت و شما جاماندید، ناراحت نیستید؟
برای خودم ناراحتم؛ ولی برای محسن خوشحالم. خوشحالم از این بابت که او با شهادت به همه آرزوهایی که دنبالشان بود، رسید.
آقا محسن چقدر دغدغه تربیت فرزندش را داشت؟
دغدغه آقا محسن برای تربیت علی چه قبل از تولد و چه بعد از تولد خیلی زیاد و عجیب بود. روی هر چیزی، حتی لقمهای که میخورد، خیلی حساس بود. حتی در دوران بارداری من خیلی حواسش بود هرجایی نروم و هرچیزی را نخورم. خمسش را به موقع میداد و رد مظالم هم پرداخت میکرد. خیلی بر روی این دو مورد حساس بود و دقت عمل داشت.
مهم ترین توصیهای که در تربیت علی داشت، چه بود؟
خیــلی توصیـــه می کـــرد که طعـــم شهـــادت را به علی بچشــــانم تا خودش مسیرش را پیدا کند. تأکید داشت علی یک روحانی یا یک پاسدار بشود. خودش می گفت این دو شغل را خیلی دوست دارم و حس میکنم که رزقش پاکتر از بقیه شغلهاست.
فکر میکنید چه عاملی همسر شما را به این مقام رساند؟
رزق خوب. من همه جا گفتهام همسر من قطعا به خاطر شیرپاکی که خورد و نان حلالی که سر سفره پدرشان بود، به این مقام رسید و البته خودش هم به حق امام حسین(ع) را شناخت و به نسبت به مقام ایشان معرفت پیدا کرد.
از ارادتش به حاج احمد کاظمی بگویید...بالاخره آقا محسن از شاگردان مکتب این شهید بزرگوار هستند.
من و همسرم تمام زندگیمان را مدیون شهید کاظمی هستیم. حاج احمد در همه مراحل زندگی مشترک ما حضور داشتند و دست یاری ایشان لحظه لحظه همراه من و آقا محسن بود. چه از زمانی که ما به هم معرفی شدیم، چه از زمان بارداری من، چه در مورد کار همسرم ، چه در خصوص سوریه رفتنش و حتی شهادت آقا محسن، همه و همه با توسل به این شهید بزرگوار جواب داد. البته ناگفته نماند که آقا محسن به همه شهدا ارادت داشت؛ ولی علاقهاش به شهید کاظمی چیز دیگری بود.
فکر میکنید در مورد رفتن پدر و نوع متفاوت شهادت ایشان به فرزندتان علی چه خواهید گفت؟
محسن جان این کار را برای من خیلی راحت کردهاند و من از این بابت هیچ نگرانی ندارم.
چطور؟
آقا محسن یک نامه ای برای پسرشان علی نوشتهاند که اگر این نامه را بخواند خودش به تنهایی میتواند مسیر زندگیاش را به طور کامل پیدا کند و نیازی به راهنمایی من مطمئنا نخواهد بود.
اگر از شما پرسید، چه میگویید؟
ابعاد شخصیتی آقا محسن آنقدر وسیع است که گفتن در موردش سخت است؛ اما با این حال سعی میکنم نکات مثبتی که از زندگی با پدرش دیدم را به او منتقل کنم. از مرد بودن و مردانگی پدرش تا بیتابی در راه رسیدن به شهادت.
خبر اسارت آقا محسن برای شما سختتر بود یا خبر شهادتشان؟
در مورد شهادت که مطمئن بود آقا محسن شهید میشود؛ ولی با اسارت کمی زمان برد تا کنار آمدم. دعا میکردم شهید بشود ولی اسیر نه!
لحظهای که با تصویر به اسارت درآمدن همسرتان روبه رو شدید، چه کردید؟
دقیقا وقتی عکس را دیدم گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکه تکه شد؛ ولی مدت زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا؛ سختیاش زیاد است ولی قشنگیهایش زیادتر...» همان موقع بود که خدا را شکر کردم و آرامتر شدم.
چقدر منتظر بازگشت آقا محسن هستید؟
من همسرم را به حضرت زینب(س) هدیه کردم. آدم وقتی هدیهای را به کسی میدهد، پسش نمیگیرد چه برسد به اینکه آن طرف خواهر امام حسین(ع) باشد. با این حال راضیام به هرچه خدا بخواهد و هرچه صلاح کارمان باشد به خصوص برای تسلی دل پدر و مادرش...
در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام میکنید؟
به این فکر میکنم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) میشود و خانم هر روز او را ملاقات میکند. از ته دل میخواهم پسر حضرت زهرا(س) بماند چون آرزویش را داشت و عاشق گمنامی بود.
نگاه شما به نوع متفاوت شهادت آقا محسن و اسطوره شدن ایشان چیست؟
آقا محسن همیشه میگفت دوست دارم شهید بشوم؛ ولی شهیدی باشم که مؤثر باشد. از نوع متفاوت شهادت آقا محسن و بازتابهایی که منعکس شد، فهمیدم که خداراشکر او به شهادتی رسید که آرزویش را داشت. او حالا شهیدی موثر و جریان ساز شده است و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.
اخیرا دوفایل صوتی از آقا محسن منتشر شده که وصیت ایشان به شما و فرزندشان علی است. آماده کردن این دوفایل صوتی فکر خودشان بود و کی به دست شما رسید؟
دفعه آخری که میخواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که میروید به شهادت میرسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم از او خواستم که هرحرف ناگفتهای مانده به من بزند. که نتیجهاش شد این دوفایل صوتی.
چقدر وقت قبل از رفتنشان بود؟
چیزی به پروازشان نمانده بود. در فرودگاه تهران بودند که این دوصوت را آماده و همان موقع برای من ارسال کردند.
فکر کنید درحال حاضر آقامحسن قرار است چند دقیقهای مهمانتان بشود. اولین درخواستی که از او دارید، چیست؟
از او درخواست میکنم برایم از لحظه شهادتش و آن چیزی که در آن لحظه دید و یا بهتر بگویم آن چیزی که آن لحظه نشانش دادند، بگوید.
این مدت خواب آقا محسن را ندیدهاید؟
(با خنده میگوید) نه! فعلا سر آقا محسن شلوغ است. بهش گفتهام هر وقت سرت خلوت شد و رسیدی، یک سر هم به من بزن!
و بزرگترین آرزوی شما در حال حاضر ....؟
اللهم عجل لولیک الفرج...