پيام
ماوراي وحشت
96/11/10
مهرباني #
چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون
دلم را دوزخي سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابي مرا ناگاه بربايد
چو کشتي ام دراندازد ميان قلزم پرخون
زند موجي بر آن کشتي که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروريزد ز گردشهاي گوناگون
نهنگي هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان درياي بيپايان شود بيآب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون